پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۶

از کجا میدانستی؟

گفت منظورش دست‌درازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربه‌ی عشق. نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم دو سال طول می‌کشد تا حرفش را بفهمم. نمی‌دانستم این حس فرار و بی‌قراری جلوی آدم‌ها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمی‌دانستم آن‌چیزی که می‌گذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل می‌شود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمی‌دانستم که این خود کار هم یک‌جور حواس‌پرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامه‌ای نچینم، به هیچ‌چیز دیگر فکر نکنم. که همین کار می‌شود فرار از خودم. نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمی‌کنم، تاب نمی‌آورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمی‌دانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی می‌خورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمی‌دانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن می‌توانم بفهمم

سرریز

این از آن دست نوشته‌هاست که آنقدر در ذهنم چرخیده که دیگر نمی‌شود ننوشتش، بماند که در این روزها به ناچار روی یک احساس منفی سوارش می‌کنم. بهرحال می‌خواهم ببینم چه درمیاید! این واقعیتش تلفیق چند جور احساس است. اولش اینطور شروع شد که من مثلاً داشتم راه میرفتم توی خیابان، و یکدفعه به نظرم می‌رسید که از زمان جاری پرت شدم بیرون! چه جوری؟ خب بجای انکه غرق راه رفتن یا اطرافم باشم اینطور بنظرم می‌آمد که الان من اینجا چه میکنم؟ این آدم‌ها، این روزها، این حرف‌ها، کل این دنیا، من کی هستم؟ چطور وقتی از پله‌ها میرم بالا تعادلم رو حفظ می‌کنم؟ چی میشه که میتونم حرف بزنم؟ و انگار همه‌ی چیزهای معمول دنیا یکدفعه برایم غریبه می‌شد، یا اینکه نگاه می‌کردی و از خودت می‌پرسیدی من الان توی این خانه، با این آدم‌ها..مادر، پدر، خواهر، انگار چند ثانیه همه‌چیز از تو جدا شده باشد، حتی معنی تو از تو! آن روزها ناراحت بودم، هنوز هم کمابیش. ولی هربار حواسم پی خوبی یا زیبایی، یا ویژگی مثبتی در چیزی می‌رفت به زندگی برمی‌گشتم. آن وقت‌ها می‌شود بگویی که شاد هستی، حتی اگر نخندی آرامش داری و در دل راضی هستی.

به من نگاه نکن!

تکه‌های کوچک و بزرگ پیاز پرت می‌شود این طرف و آنطرف، "بس که این چاقو کند است." به هر زحمتی که هست پیازها را میریزم توی دیگ تا تفت بخورند. "نشد یک بار مثل دفعه قبلش شود،" انگار هربار خرد کردن پیاز برایم یک مسئله تازه باشد. "تازه من روی تخته خرد میکنم، توی این 6 ماه حداقل هفته‌ای 4 بار غذا پخته‌ام، چرا اینقدر کند و مبتدی آخر؟!" دوسال قبلش در تهران میخواستم جلوی مامان تخم‌مرغ را برای نیمرو بشکنم. شاید این اولین تخم‌مرغ شکستن در عمرم بوده، نمیدانم، به جای آنکه پوسته‌اش ترک بردارد انگشتم رفت تویش و همه چیزش پخش شد روی گاز. مامان وارفته بود. مبهوت به نظر میرسید. من خجالت کشیده بودم، اما سعی میکردم بگویم چیز مهمی نیست. "گاز را خودم پاک میکنم، نگران نباش بو نمیگیرد.." مادر اما نگران گاز نبود، میگفت یک بچه 7 ساله هم بلد است تخم مرغ بشکند، چطور تو دختر 30 ساله نمیتوانی؟ میخندیدم، از آن خنده‌های عصبی. جوابی نداشتم، ولی دلم معتقد بود که باید قبل از اینکه جلوی مامان اینکار را کنم چند بار تمرین میکردم تا بفهمم چطور تخم‌مرغ میشکند. این شد که وقتی برای د

منطق عاشقانه‌ی ترسوی دربند

منطق عاشقانه‎‌ی ترسو تا حالا چند بار خواسته‌ام راهنمایی بگیرم، بهانه بتراشم و دلیلی که یک کلمه حرف دستم بدهد تا بشود صحبت کنیم. دوست داشتم بیشتر می‌شناختمش، اما اصلاً دستم پیش نمی‌رود. شاید ترس است، اما فکر کنم اگر واقعاً میخواستم یک کاریش می‌کردم، حداقل در عرض 5 سال و نیم باید یک بار شجاعت امتحانش را پیدا می‌کردم. همان چندبار صحبت تصادفی کلی خوشحالم کرد. اما بعدش چه؟ من هیچ برنامه‌ای ندارم برای تقسیم با یک آقا، هرچقدر هم که مثل قاف منطقی و باهوش و محترم باشد و اشک من را هم دیده‌باشد که از اتاق استاد درد دل کرده بیایم بیرون. منطق عاشقانه‌ی دربند گفتند یک آقای قد بلند با پیرهن سفید آمده آزمایشگاه پی تو می‌گردد. بهشان با خنده گفتم من اینجا کسی را ندارم، لابد اشتباهی گرفته. بعد یک روز کاف آمد و فهمیدم دانشجوی دکتری ورودی بعد از من است. برای درس‌ها و انتخاب واحد آمده بود سؤال کند. کلاً سؤال خیلی می‌پرسید، و اوایل من کفری بودم، فکر می‌کردم سؤال‌هایش بیش از حد شخصی است. کاف اما خیلی فکرش از من بازتر بود، و بعدتر من کلی ایراد از خودم در مقایسه با کاف پیدا کردم و کلی خجالت می‌کشیدم.