پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۸

یکجا میفروشیم

چه می‌شد اگر آدمی دلبسته‌ی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش.  چه می‌شد اگر من خودم را با همین قدر از دانش  و تجربه قبول می‌کردم، آیا آنوقت می‌توانستم تصمیمهای معقول‌تر و سنجیده‌تری بگیرم؟ آنوقت راضی می‌شدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟ ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دست‌یاقتنی‌ها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش می‌زند.  در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کرده‌‌ایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و  قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند. 

چالشِ حرکت در مسیر راست

این عنوانی است که قبلا انتخاب کرده بودم برای اینکه بگویم باید هدف را در ذهنم داشته باشم و از کوتاهترین و واقعی‌ترین راه به سمت آن حرکت کنم. هدفی ملموس و کوتاه‌مدت.  معمولا من هدف‌های کلی‌ای دارم و راهی هم برای رسیدن به آنها در ذهن ندارم. بعد به تدریج و در طول زمان، توجهم از آن "کلاً ضربدری روی نقشه‌ی ذهن" به مسیرهای فرعی‌ای که به خیال خودم شباهت یا رابطه‌ای به هدف دارند، جلب می‌شود. آنوقت به جای آنکه یادم باشد هدف چه بود، خودم را با کنکاش در چگونگی ارتباط هدف با فرعیات مشغول نگاه می‌دارم! از این رو با چالشی روبرو هستیم به نام حرکت در مسیر راست! امروز مصاحبه‌ای داشتم برای کار که احتمالا جور نمی‌شود. دلیلش هم این است که من تجربه‌ی مستقیمی برای این کار ندارم. - خب چه شد که فکر کردید میتونید اقدام کنید؟ + فکر کردم چون میدانم ارتباط کارشان با چیزهایی که من کار کرده‌ام چیست پس می‌توانم مرتبط باشم. از طرفی موقعیت اینترنشیپ بود، و باز هم فکر کردم که تجربه قبلی چندانی نیاز ندارد.  - خب؟ + هیچ دیگر، نیاز داشت! - ؟ + مثلا نمونه‌ی کار قبلی، نمونه‌ی کدهای قبلی، کلا

او کوچک است

1 دلبسته‌ و خام یک آرزو میشوم، یک خیال. باد پروازم می‌دهد، از زمین به بالا و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه، آنجاست! ای باد آنجا! مرا ببر به آنجا!  پروازم می‌دهد: خودت بگیرش! من بادم، پرواز میکنم! از بالای سر آرزو رد می‌شویم، انگار نزدیکش باشم. دستم را که دراز میکنم ولی مثل ستاره‌‌ای غریب و دور جاخالی می‌دهد. آرزو کوچک می‌شود، نقطه‌ می‌شود ولی محو نه. آرزو چشمم را گرفته، هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم. آرزو یک نقطه است. باد می‌ایستد. لالایی هوهو و وزوزش قطع شده: خیال بس است.  2 رسیدن به هدف‌های طلایی و آرزوهای پرزرق و برق ممکن است به همراه خودش کوری بیاورد. چیزی آنقدر مهم و بزرگ به نظر برسد که بقیه را اصلا نبینی. آنقدر بت غول‌پیکر و دست‌نیافتنی‌ای باشد که عقل را گذاشته باشی کنار، نخواهی برنامه‌ بریزی و با قدم‌های عادی و کوچک به طرفش بروی، و کلا به جای ملموس کردن و شناختن بیشترش روز به روز مقدس‌ترش کنی و بگذاری‌اش همردیف با آرزو.  بت را باید شکست، حقه‌ی جادو را برملا کرد، و آرزو داشتن را واگذار کرد به بلندهمتان، که فکرهای بزرگ دارند. 3 به باد می‌گویم آخر آن

منتظر بودم بیایی!

بالاخره آنقدر ننوشتم تا سرم پر شد از ابر و ذرات معلق و تاریکی و غبار. هیچ‌ چیز تویش قابل پیدا شدن نیست. یعنی آدم می‌تواند فکر کند و تصمیم بگیرد بدون اینکه بنویسد؟ فکر نکنم! یعنی وقتی ننوشتن را انتخاب میکنم در واقع فکر نکردن و نادیده گرفتن هرچه آن بالا ذهنم را مشغول کرده انتخاب کرده‌ام. یکجور زندگی کردن روی دنده‌ی خلاص است که فقط فرمان را کمی اینور آنور میکنم به جایی نخورد. هیچ پالایشی در کار نیست. فقط بودن و گذراندن است.  وقتهایی هم هست که فکر میکنم هنوز آنقدر ایده‌هایم جمع نشده که بخواهم درباره‌ی چیزی بنویسم. ترجیح میدهم هرچه حس و لحظه و تجربه‌ی جدید است ببلعم، مزه مزه و بعد نتیجه‌گیری کنم، و آنوقت اگر از سانسور شخصی‌ام جان سالم به در برد، بنویسمش. در حالی که نوشتن توی تمام آن مزه مزه کردنها قایم شده، اصلا اگر ننویسم هیچ‌چیز از هیچ چیز باقی نمی‌ماند. فراموش می‌شود، به سادگی. حالا نه اینکه تمام چیزهایی که نوشته می‌شود هم تا آخر مثل روز اولشان بمانند. نه، خودت عوض میشوی و فکرهایت و دیگر یادت نمیاید که چه چیز را کی نوشتی و با چه فکری. اما برای انتگرال‌گیری‌های کوتاه‌مدت، خب خیلی